سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جادوی زندگی
 
قالب وبلاگ

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک

در سرما نگهبانى مى‌داد.از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم

تحمل کنم. پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم

مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما

پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند،

در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل

مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!


Avazak.ir smili12 تصاویر زیباسازی وبلاگ (1)Avazak.ir smili12 تصاویر زیباسازی وبلاگ (1)Avazak.ir smili12 تصاویر زیباسازی وبلاگ (1)Avazak.ir smili12 تصاویر زیباسازی وبلاگ (1)Avazak.ir smili12 تصاویر زیباسازی وبلاگ (1)


[ چهارشنبه 92/2/11 ] [ 9:36 صبح ] [ چشم آبی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 92938